احساس و تصمیم گیری چه رابطه ای با هم دارند؟
در مقاله قبل، به اقدام مناسب و چگونگی فرآیند آن برای مواجهه با موقعیت ها اشاره کردیم. سپس، به چگونگی تنظیم احساسات در قالب مثال پرداختیم و آموختیم که در مواجهه با تکانش های ساده و شدید راهکارهای مؤثر چه هستند. در این مقاله، به مبحث تصمیم گیری و رابطه آن با احساس خواهیم پرداخت.
نقش احساس در تصمیم گیری چیست؟
احتمالاً تمامی ما این تجربه را داشته ایم که هنگام انتخاب مسیری یا تصمیمی سردرگم شده و حتی گاهی، برای آن تجربه نیز هزینه های گزافی پرداخت کرده باشیم. به راستی، بافت تصمیم گیری چگونه است و چه کمکی به ما میکند؟
بطور کلی، می توان گفت که عمل انتخاب کردن از بین گزینه های موجود و پیش رو را تصمیم گیری میگویند برای مثال، زمانی که برای خرید کتاب به کتاب فروشی میروید، در مرحله اول، تصمیم شما فقط آمدن به کتاب فروشی بود. در مرحله دوم، باید از بین کتاب های موجود، کتابی انتخاب کنید تا به فرآیند تصمیم گیری در قالب انتخاب جامه عمل بپوشانید. پس تصمیم گیری، فرآیند است. فرآیندی که از میل شروع میشود و با انتخاب، خودش را نمایان می کند؛ ولی موضوعی که می تواند توجه مارا به خود جلب کند این است که چه سیستمهایی در عملِ تصمیم گیری نقش دارند. به بیان دیگر، تصمیم از کجا آغاز میشود؟
با توجه به مقالات قبلی و توضیحاتی که درباره احساسها ارائه دادیم، میتوانیم احساس را سیستمی درنظر بگیریم که در صورت استفاده صحیح از این سیستم احساسی میتوانیم از آن بهعنوان مزیتی در تصمیم گیری استفاده کنیم. شاید جمله فوق با آنچه تاکنون آموخته ایم در تضاد باشد، لذا سعی بر این است تا با زبانی ساده و گویا این مفهوم شرح داده شود. بسیاری از تصمیم های ما متأثر از واکنش های احساسی ما است. سیستم احساس ها به گونه ای است که تجربه ها را ارزیابی کرده و ما را برای اقدامی مناسب آماده می کند. درواقع، احساسها ما را از موقعیت های مختلف آگاه می کنند تا وضعیت آن را ارزیابی کنیم و درباره رویکردی که باید انتخاب کنیم، تصمیم بگیریم. تمامی این فرایند بی آنکه درباره آن ها فکر کنیم، رخ میدهد. بر این پایه، می توان گفت که تصمیم گیری برپایه احساسات، بدون تفکر درباره آن موقعیت انجام می شود.
آیا می توان به تصمیم گیری بر پایه احساس اعتماد کرد؟
اگر بتوانیم احساسات را از کانال خام بودن به کانال پختگی هدایت کنیم، میتوانیم از آن بهعنوان یک نیروی هدایت کننده استفاده کنیم. درواقع، هنگامی که به عنوان یک انسان بتوانیم با خود رابطه بهتری داشته باشیم، ناخودآگاه چرخه انرژی درونی ما به سمت اعتماد سالم حرکت می کند. به بیان دیگر، شعور درونی پخته ای در ما شکل میگیرد که می تواند راهنمای ما در مسیرهای دشوار زندگی باشد و به رشد ما کمک کند. باوجوداین، شکلگیری هماهنگی و یکپارچگی درونی به خودی خود در ما رخ نمیدهد. برای رسیدن به آن به مقوله خودآگاهی و شناخت خود نیاز داریم تا بتوانیم این چرخه درونی را به حرکت درآوریم.
رویکردهای مهم در تصمیم گیری چیست؟
گاهی اوقات، تصمیمات ما شناخت محور هستند و بر پایه تفکرات و تأملاتی انجام می شود که درباره عوامل مختلفی است که در حافظه داریم تا بتوانیم انتخابی شایسته و درست داشته باشیم. علاوه بر دو حالت گفته شده یعنی تصمیم گیری برپایه احساسات و تفکرات، الگوی دیگری به نام نظریه دوگانه وجود دارد. طبق این نظریه میتوان دریافت که منابع متعددی از اطلاعات برای تصمیم گیری وجود دارد که می تواند منبع عاطفی یا فکری داشته باشد. شاید جالب باشد، بدانید که در برخی موقعیتهای پیچیده و دشوار، اعتماد به احساسات بر کیفیت تصمیم گیری تأثیر می گذارد. علاوهبر این، اگر بیشازحد، درباره تصمیمی که مدنظر است، فکر شود، ممکن است فرآیندهای تفکر با استفاده از احساس در تصمیم گیری دچار ناسازگاری و اختلال شود. بهطور کلی، میتوان گفت هنگامی که اوضاع سخت می شود، بهتر است از احساس درونی خود پیروی کنیم و همواره در پروسه فکرکردن وارد نشویم. چون لحظات سخت بر کیفیت فکرکردن ممکن است، تأثیر بگذارد. در این زمینه، مثالی از روان شناس آمریکایی، رابرت الکس جانسون، وجود دارد که در ادامه میآید.
رابرت جانسون در رشته مهندسی برق تحصیل می کرد. روزی، هنگامی که او در حال طراحی مدار در آزمایشگاه بود، استادش از او پرسید که آیا این رشته را واقعاً دوست دارد؟ پاسخ او مثبت بود و گفت: «بله استاد.» با وجود این، استاد دوباره سؤالش را تکرار کرد و رابرت در پاسخ گفت: «چطور استاد؟ چه شده است که این سؤال را از من می پرسید؟» استاد پاسخ داد: «به نظر میآید که با این مدل طراحی مداری که در حال انجام آن هستی، هیچ میل و علاقهای به این رشته نداری.» رابرت جانسون در کتاب خاطرات خود نوشته است: «به محض اینکه این صحبت را از استادم شنیدم، مداری که در دست داشتم را کنار گذاشتم و از دانشگاه انصراف دادم.» ممکن است، این مثال، نشان دهد که رابرت جانسون، استدلالی احساسی داشته و تصمیم گیری عجولانه ای انجام داده است. با وجود این، ممکن است استدلال او برپایه خواست درونی خودش بوده باشد. همان طور که پیشتر اشاره شد، علاوه بر استدلال احساسی غلط که نوعی خطای شناختی است، شعور درونی هم در ما وجود دارد که اگر بتوانیم با آن رابطه برقرار کنیم، مواهب بسیاری برای ما خواهد داشت. رابرت جانسون در ادامه گفته است: «بعد انصراف از دانشگاه، میلی در من بیدار شد که من را به سمت روانشناسی سوق داد.» آن میل که شهود درونی نام داشت، نه تنها به گمراهی او منجر نشد، بلکه باعث شد تا او در زمینه روان شناسی قدم های مؤثری بردارد. با ایجاد رابطه ای از جنس آگاهی می توانیم این نیروی قدرتمند و راهبر را در خود فعال کنیم؛ چرا که طبق آنچه پیشتر گفته شد، یکی از ستون های تصمیم گیری بر اساس احساس است تا بتوانیم در شرایط سخت از قدرت تصمیم گیری احساسی استفاده کنیم.
بطور خلاصه، در این مقاله، تصمیم گیری و رابطه آن را با احساسات تعریف کردیم و به سه نوع تصمیم گیری اشاره کردیم:
- الف. تصمیم گیری احساسی؛
- ب. تصمیم گیری شناخت محور؛
- ج. تصمیم گیری برپایه نظریه دوگانه.